وَ او کوه بود
وَ چشم هایش مرا به عمق زمین می برد
به آشوب دلش.
و او هر آنچه می خواست, میشد.
وَچشم هایش,
خیره به یک پیچ
خیره به یک تاب
بی خبر از وُسع دلش,
مقابلم آیینه می شد. و چه بازتاب باشکوهی از آن عمق رو به تمام جهان.
وَ چه امیدی از آن انعکاس رو به دل هامان
وَ چه دلی
وَ
عجب دوست داشتنی.!
+ جهان برای خواستن هامان کم می آورد!
درباره این سایت