دلم تنگ شده است.
از جنس همان دلتنگی هایی که هیچ کاری نمی توان کرد. فقط باید بنشینی و صبر کنی تا سرت گرم کاری شود که یادت برود دلت را!
از جنس همان هایی که به هرچه نگاه می کنی، حتی به بی ربط ترین چیز ها، یادش می افتی و دلت قنج می رود!
دلم تنگ تر می شود، وقتی قرار است هیچ ابرازی نکنم. که می دانم نخواهی شنید. که گوش هایت را گذاشته ای میان دو دستت که نشنوی صدای جهان را تا برای خودت باشی!
اما راه دلت که باز است؟!
میشود نبض دلم را، که تند می زند.
هیچ!
آدم دلتنگ فکرهای الکی زیاد میکند!
مثل همین آخرین فکری که به سرم زد.
فکر کردم که به همه ی زن های دور و برت حسودی می کنم! حتی آن زن هایی که برای چند لحظه تو را می بینند!
کاش مرا نمی شناختی!
صدایم را وقتی بی هوا تلفنت را می گیرم و به اشتباه نام یک بنده خدایی را می گویم و جواب میدهی که اشتباه است!
چهره ام را وقتی می آیم روبرویت و از قصد می پرسم که آدرس فلان جا را می شناسید!؟ و تو حرف بزنی و نگاهت بکنم!
و دلم قنج برود.
کاش مرا نمی شناختی و دنبالت راه می افتادم. قدم به قدم این شهر لعنتی را طی می کردیم و نگران هیچ نگاه آشنایی نبودیم!
و
دلتنگی حرف حساب نمی فهمد!
درباره این سایت