محل تبلیغات شما

حوا همین حوالیسـت



مثل یک خط باریک و بلند، از قطب شمال تا قطب جنوب کشیده شده.
یک طرفه است.
آسفالتش بجای طوسی پررنگ، آبی آسمانی است.
چون من دوست دارم، "جاده‌ام" آبی آسمانی باشد، که رد پاها رویش خوب معلوم شود.
محیطش تنش را محاط کرده در شرایطش: 
در قطب شمال، یخ بسته،
در استوا، ذوب شده،
در قطب جنوب، بازهم یخ بسته.
سرو ته این جاده یخ بسته.
مثل انجماد یک جنین در بدن مادر
مثل انجماد یک جسد در تنِ گور
ذوب شده مثل لحظه های دلگرم شدن به یک اتفاق کوچک و گسترش گرما در سراسر جان.
مثل لحظه های عاشقی و در کسی محو شدن.
مثل گرمای نگاه کسی که تا عمق وجود می سوزاند و می گذرد.
و چون رنگش " آبی آسمانی" است،
هر چشمی هرطوری که دوستش دارد می بیند،
هر قلبی، شرطی از شرایطش را دوست دارد
و هر عابری، به تکه ای از مسیرش محتاج است.
.
و مسافری که "من" باشم،
ناگریز باید از شمال تا جنوب، محکم و عمیق قدم بر دارم، جوری که رد پاهایم معلوم باشد و شب‌ها ماه، انعکاسش را بجای آب، در پی ردپاها، روی جاده‌ی من، ییاندازد.
.
و این زندگی یک "حق انتخاب" به من بدهکار است.
که میخواستی از جمود جانِ مادرت به جان این زندگی بیوفتی یا نَ؟!

عینکی جماعت کم کم تار می بیند
یکدفعه که نمره ی چشمش نمی رسد به 5، به 6، به عدد های نزدیک به 10.


کم کم از دنیا، کم می بیند


کوتاه و مختصر می بیند


و دنیا به این بزرگی کم کم در شیشه های کوچکی در برابر چشم هایش، محصور می شود!



حالا اگر شیشه تار شود
دنیا تار است


اگر شیشه رنگ شود

دنیا رنگ است




تو
روبروی چشم هایت عینک گذاشتی
با شیشه هایی که قصد نداشتند مرا ببینند.!



اما
من که دنیای تو را می بینم


حتی اگر
تا ابدیت، بخواهی عینکی بمانی!


دلم تنگ شده است.
از جنس همان دلتنگی هایی که هیچ کاری نمی توان کرد. فقط باید بنشینی و صبر کنی تا سرت گرم کاری شود که یادت برود دلت را!

از جنس همان هایی که به هرچه نگاه می کنی، حتی به بی ربط ترین چیز ها، یادش می افتی و دلت قنج می رود!

دلم تنگ تر می شود، وقتی قرار است هیچ ابرازی نکنم. که می دانم نخواهی شنید. که گوش هایت را گذاشته ای میان دو دستت که نشنوی صدای جهان را تا برای خودت باشی!
اما راه دلت که باز است؟!
میشود نبض دلم را، که تند می زند.

هیچ!

آدم دلتنگ فکرهای الکی زیاد میکند!
مثل همین آخرین فکری که به سرم زد.
فکر کردم که به همه ی زن های دور و برت حسودی می کنم! حتی آن زن هایی که برای چند لحظه تو را می بینند!

کاش مرا نمی شناختی!
صدایم را وقتی بی هوا تلفنت را می گیرم و به اشتباه نام یک بنده خدایی را می گویم و جواب میدهی که اشتباه است!
چهره ام را وقتی می آیم روبرویت و از قصد می پرسم که آدرس فلان جا را می شناسید!؟ و تو حرف بزنی و نگاهت بکنم!

و دلم قنج برود.

کاش مرا نمی شناختی و دنبالت راه می افتادم. قدم به قدم این شهر لعنتی را طی می کردیم و نگران هیچ نگاه آشنایی نبودیم!


و

دلتنگی حرف حساب نمی فهمد!



وَ چشم هایش شروع اتفاقی بود که مرا از پیچ و تاب جهانم به وسعتی به اندازه ی جهانش کشانید.

وَ او کوه بود

وَ چشم هایش مرا به عمق زمین می برد

به آشوب دلش.



و او هر آنچه می خواست, میشد.


وَچشم هایش, 
خیره به یک پیچ 
خیره به یک تاب
بی خبر از وُسع دلش,
مقابلم آیینه می شد. و چه بازتاب باشکوهی از آن عمق رو به تمام جهان.
وَ چه امیدی از آن انعکاس رو به دل هامان
وَ چه دلی 
وَ
عجب دوست داشتنی.!


+ جهان برای خواستن هامان کم می آورد!


گاهی فکر میکنم شبیه همون مگسِ خنگی هستم که فکر میکنه بیرون خبریه و با سرعت میره سمت پنجره و محکم می خوره به شیشه. دوباره سعی میکنه، بازم می خوره به شیشه و باز هم شیشه و شیشه و شیشه.

احتمالا هزار بار تو دلش به خانواده محترم و آبا و اجداد مخترع شیشه فحش میده و اسم شیشه ای رو که ما ساختیم؛ می ذاره دیوار نامرئی حسرت.
دیوار نامرئی حسرت می ذاره اسم شیشه ی مارو ، چون فکر میکنه هر چه که پشت شیشه است، فقط آرزو شده و محاله.!

میشه دوجور به این قضیه نگاه کرد.
نگاه اول نگاه کاملا ناامیدانه و به نظرم متریالیستیه، و اون اینکه  محکوم به حبس ابد در اتاقم و فقط سهمم از دنیا همون چند متر مکعب جاست و تنها امیدم همون پنجره با اون شیشه ی مذکور.

نگاه دوم هم نگاهیه که معتقدم بشریت رو سر پا نگه داشته و اون اینه که من تو اتاقم چون باید ازم محافظت بشه. من تو اتاقم چون نمی دونم دنیای بیرون با وسعت زیادش چجوریه و ممکنه حتی موجودیت خودم رو از دست بدم. پس اتاق بهتره چون لابد خواست خدا بوده و آغوش او.

***
در بین تمام این واژه ها و عبارات و افکار، یهو یاد گفته علی شریعتی می افتم که میگفت: حادثه سازان تاریخ آنهایند که از پنجره ها رفت و امد می کنند.

و این جمله برام نگاه سومی هم می سازه، که بشکن دیوار حسرت رو . بزن بیرون. برو. هرچه باداباد. شاید قراره تو تاریخ رو بسازی!

***
نمی دونم!
احتمالا اسم این حال اصلا و ابدا سرگردونی و پریشونی نیست، 
اسمش انتخابه!

هر انتخابی، هر تصمیمی که بهش حکم ابد بخوره باید تا انتها طی کردش!
و من 
میونه ی تمام راه ها،
امسال
خواستم که اتاقم رو آغوش خدا بدونم!


راستی،
تولدم مبارک!
دارم کم کم عاقلتر میشم. اگر انتخاب این گزینه اسمش عقله!


+موزیک وب، به رسم یادگار، محسن چاوشی!
++ ایشالا به زودی کامنت هارو می خونم، بابت دیرکرد معذرت :)

آخرین جستجو ها

ღ لبخند زندگی ღ precinefter goldverrily کانون حرکات اصلاحی و مشاوره تغذیه فریــــــماه طعم خوش برنامه نویسی مهندسی miclimonka Juanita's memory همسفران مهر